سر و کار داشتن با ادارات دولتی اغلب یکی از سخت ترین اوقات ما را به خود اختصاص میدهند. دیوان سالاری موجود در این نهادها و وقت گیر بودن فرآیند اداری همواره دست و پاگیر تلقی شده و بیش تر “مانع” به شمار میآیند تا تسهیل کننده. برای درگیر شدن با این فرآیند بروکراتیک چندان هم تفاوتی نمی کند در تهران زندگی کنیم یا پاریس؛ داخل ادارات دولتی اصولا اوقات خوشی برایمان فراهم نمی شود. اما مدیرانشان با تصمیمات خود می توانند زندگی دیگران را در خارج از اداره، آسان یا سخت کنند و این جا دقیقا همان نقطهای است که شایستگی و تفاوتهای فردی مدیران برجسته می شود.
نهادهای دولتی حوزه هنر هم از این گفتمان متمایز نبوده و رفت و آمد مدیرهای گوناگون در دوره های پیدرپی، تفاوت رفتاری نهاد متبوعشان را با زیرمجموعه ها و به طبع هنرمندان داشته است. اگر چه بررسی عمیق تاثیر عواملِ بیشتر از حوصله این بحث خارج است، اما نمیتوان بدون اشاره به نقش عوامل محیطی، شرایط اجتماعی و حتی سیاسی درباره این امر سخن گفت. گواه این مسئله سیر تحولی است که مدیران حوزه هنرهای تجسمی پس از انقلاب پیمودهاند؛ در دوران ملتهب انقلاب و شروع جنگ تحمیلی، به حاشیه رانده شدن هنر و به طبع انزاوی نسبی هنرمندان، سبب فاصلهی معنی دار آنان با نهادهای دولتی شد. این در حالی بود که در چنین روزهایی بخش خصوصی، عمده صدای ضعیف هنر معاصر کشور به شمار میرفت. در این هنگام یادِ روزهای اوج کانون مثال رایجی بود که به عنوان افسوس از آن یاد میشد. از آن پس و با ترمیم تدریجی زخمهای جنگ، هنر دوباره از اولویت “چندم” خارج شد و اگرچه اتفاق مهیجی در سطح ملی رخ نداد، اما رفته رفته بخش خصوصی به صدای نیرومندتری بدل شد و توانست بخشی از هنر معاصر کشور را در داخل و آن سوی مرزها نمایندگی کند.
همراه شدن موفقیت بخش خصوصی با نسل بعدی مدیران دولتی محرک خوبی برای دولت بود تا وارد جریان هنر معاصر شود. در این دوران به لطف وجود رسانههای ارتباط جمعی و شبکه های اجتماعی گوناگون، فضای بهتری برای هنرمندان و متولیان هنر پدید آمد. اگرچه این دوران هم فراز و نشیبهای فراوانی را تجربه کرد، اما امروز میتوان به جرات گفت که حساسیت در زمینه کیفیت آنچه که به عنوان هنر معاصر ایران یاد میشود، بالاتر رفته است. بحث و جدالهای چند هفته اخیر درباره خبر احتمال واگذاری موزه هنرهای معاصر تهران به بنیاد رودکی و واکنش رسانهها، هنرمندان و انجمنهای هنری نشاندهنده همین حساسیت بودند.
جدای از دغدغههای مفیدی چون پیگیری میراثی مانند موزه هنرهای معاصر تهران، نوع برخورد و تفاوت نگاه نسل تازه مدیران دولتی با هنرمندان و اصولا مقوله هنرهای تجسمی هم درخور توجه است. بیشتر شدن کمیت و کیفیت فراخوانها، نمایشگاهها و رویدادهای فرهنگی-هنری منتسب به شهرداری و سازمان زیباسازی و همچنین نگارخانههای وزارت ارشاد، اگرچه کافی نیست، اما تعبیری مثبت برای اهالی هنر است. در این میان لازم به توضیح است که انتظار داشتن برای تبدیل شدن بازوی دولتی به اصلی ترین اهرم جریان هنر معاصر هم همان اندازه میتواند اشتباه باشد که فقدان حضورش منجر به ضرر است؛ چراکه جریان هنری آن زمان معنا و مفهوم مییابد که در بند هیچ سازمان و نهادی نبوده و ذاتا اصیل و آزاد باشد.