گالری اعتماد 2 این هفته میزبان مجسمه های یوشا بشیر –متولد 1368 در فیلیپین- است. این نمایشگاه که ” فرای من ” نام دارد، در ادامهی نمایشگاه “نه-ذهنیت” بوده و تا 8 اردیبهشت ماه برپا است. در همین رابطه گفت و گویی داشتیم با یوشا بشیر که شرح آن را در زیر میخوانید:
- چه مدت برای ساختن مجسمه ها وقت گذاشتی و جرقهی اصلی کار با چه چیزی شروع شد؟
روند طراحی از اتود تا اجرا عملا دو سال طول کشید. در نمایشگاه قبلی یک مجسمه داشتم که فیگور زنی بود که آن را دوست داشتم، همچنین میخواستم تجربهای بین فیگور و فضا داشته باشم. به همین دلیل، روی این مسئله شروع به کار کردم و عملا جرقهی اصلی از همان کار شروع شد. کلا نمایشگاه نه-ذهنیت کمک زیادی به کارهای اخیرم کرد. ماجرای شکل گیری هم این طوری بود که من بداهه هر چیزی را که در ذهن داشتم، شروع میکردم با آن کار کردن. سعی میکردم ذهنم را خالی کنم و به وضعیتی از آگاهی برسم و بعد کار کردن با فرم و فضا را آغاز کنم. شهود در کارم بود. البته در هر دو کار جدید و قبلی میتوانید یک دوالیتی، تعلیق، کانستراکشن و دیکانستراکشن را ببینید. برای من البته خیلی مهم بود که تاش خودم در کارها باشد. در مجموعهی “نه ذهنیت” هم هر کدام از کارها میتوانستند برای خودشان یک مجموعه باشند.
- به طور کلی از چه چیزی بیشاز همه الهام میگیری؟
الهام من بیشتر از موسیقی و حالت حاصل از مدیتیشن و فضای ترنسندنتال است.
- میشود بگوییم که در نمایشگاه اخیرت بیشتر با حال و هوای درونیات سروکار داریم؟
من طوری نگاه میکنم که گویا فرق زیادی بین درون و بیرون نیست… تا حدی میتوانم بگویم یکی هستند برای من.
- کمی به دیتیل کارها بپردازیم. تاکید روی جنسیت و رنگ گذاری خاص از المانهابی بارز آثار تو هستند. این همه تاکید روی این دو موضوع از کجا ناشی میشود؟
یکی از کانسپتهای من دوالیتی است. این کثرت در وحدت و وحدت در کثرت همیشه بوده است؛ در همه چیز. در واقع این کثرت در زوجیت در وحدت، وحدت در زوجیت در کثرت باعث میشود هر چیز ذاتی دوگانه داشته باشد. به همین خاطر ایدهی زن و مرد به کارهایم وارد شدند. در کارهایم هم تنها اثری که این گونه نیست، کاری است که سلف پرتره ی خودم به حساب میآید.
در مورد رنگ هم باید بگویم که من رنگ را در راستای فرم استفاده نمیکنم؛ بلکه آن را ضد فرم استفاده میکنم… بهتر بگویم، فرم به تنهایی برایم کافی نیست و با رنگ کاملتر میشود.
- این دوالیتی کلاسیک که در آثارت هست، با روح زندگی امروزی که دیگر منطق باینری را رد کرده و به دنبال انتخابهای متعدد است، چطور خود را هماهنگ میکند؟
نمیدانم این دوالیتی کلاسیک است یا نه؛ من نمیگویم فقط 0 و 1 است. من میگویم همزمان هم هست و هم نیست! نظر شخصی من این است که یک کانسپت زمانی کامل میشود که ضد آن هم در دل خودش موجود باشد؛ این طوری به تعادل میرسند. وقتی هم که میگوییم هم این هست و هم نیست، ناخودآگاه یک طیفی را هم بین آنها پدید میآوریم که این میشود همان حرف شما و این طیف فرای آن دوگانگی است. این معنا دقیقا همان چیزی است که من در کارهایم از آن استفاده میکنم.
- سرها تغییر میکنند؛ یکی میشود فیل و دیگری گل. لطفا در این باره توضیح بده.
این موضوع خیلی بداهه است. من از خیلی چیزها الهام میگیرم و شروع میکنم به کار کردن. مخصوصا در این مجموعه خیلی این گونه بوده که مثلا اصلا ندانم آن بخش اسطورهای پشت آن پرترهی سگ چیست. بیشتر برایم این مهم بود که ببینم مخاطبم چه دیالوگی را با کارهایم برقرار میکند. بحث دیگر هم آن است که نمیخواستم تاکید کنم روی چیزی؛ چون وقتی بحث اسطورهها به میان میآید، بحث شعور جمعی بشری که یونگ درباره آن صحبت میکند، پیش کشیده میشود. من هم سعی میکنم از این شعور جمعی بشری بهره ببرم. حالا چیزی که برای من جالب است، نوع ارتباطی است که مخاطب با آن فیگور برقرار میکند.
در واقع موضوع به ناخودآگاه برمیگردد. چرا که من خودم را در همهی این فیگورها میدیدم. بعد که کار جلوتر رفت و تعداد آثار زیاد شد، متوجه شدم که دیگر خودم هم نیستم و یک اجتماع را پدید آوردهام. به یادم هست یکی از دوستانم در روز افتتاحیه گفت فرق زیادی بین آدمها و مجسمهها در نمایشگاه نبوده و حال و هوای آنها بسیار شبیه به هم بود.
بخش دیگری که در این کارها هست، بحث تخریب است. سر فیگورها عوض میشود که خود این تبدیل شدن به چیزی به جز سر انسان، خودش تخریبی در پیکرهی انسانی است. این روند ادامه پیدا میکند، گاهی سردیسی گیاهی و گاه حیوانی جایگزین آنها میشود.
- چه داستانی پشت قلبهای روی دیوار است؟
آن قلبها برمیگردند به مجموعهای که بیشاز 4 سال پیش در گالری محسن با عنوان “من کله کدو” نشان دادم و در آن از فرمالین و قلب و سم واقعی گوسفند استفاده کردم. بعد از آن کار هم به قلب به عنوان یک مفهوم بنیادین و در عین حال کیچ، که حالتی استعاری دارد، برای مهم شد. البته بازخوردهای خیلی عجیبی گرفتم وقتی که دیدم افراد نمیتوانستند یک بافت زنده را ببینند، به همین دلیل رفتم سراغ ساختن قلبهای خودم. در اینجا هم باز ساختن و در عین حال تخربیت، تغییر و تعلیق وجود دارد. در عین حال هرکدام از این قلبها یک کاراکتر دارند و باز دارند یک اجتماع را کنار هم میسازند و در دیالوگ با دو فیگور روبهروی خود هستند.
- پیکرههای کوچکتر با بقیه فرق دارند. چطور ساخته شدهاند؟
ابتدا فیگورهای بزرگ اسکن 3 بعدی شدند و بعد هم با چاپگر 3 بعدی فیگورهای کوچک ساخته شده و در پایان ریخته گری برنز شدهاند. این مجموعه روبهروی سلف پرتره قرار گرفته و با آن نعامل دارد. خود سلف پرتره به عنوان فیگور نهایی مجموعه، به این پیکره های کوچک اعتراض دارد و نتیجه در دل همان سلف پرتره نهفته است که نقطهی عطفی برای این کار و شروعی برای مجموعهی بعدی است.
- به عنوان آخرین پرسش، چرا یکی از فیگورها برعکس بقیه است؟
آن صورت در واقع سلف پرترهی خودم است که بر بدن آن سگ قرار گرفته… میدانید، اینها یک خانواده هستند. نوعی فانتزی است. یک حالت مسخ شدگی هم وجود دارد که خاصیت روایت کنندگی دارد… میتوانم در موردش داستان بگویم.
*به امید موفقیتهای بیشتر برای یوشا بشیر عزیز