پیشتر با نیماد آذرگان عزیز گفت و گویی داشتیم که مورد استقبال خوانندههای هنرگردی واقع شد. همان طور که قول داده بودیم، دوباره به سراغ نیماد رفتیم و قرار شد از این به بعد در مجموعه پستهایی، به داستان پشت تابلو و مجسمههایش پی ببریم. تابلوهایی که نیماد میکشد در واقع هرکدام داستانی مصورند و در این سری مجموعه میخواهیم خوانندهی داستانهایش باشیم. پیشتر بخش دوم این مجموعه را با نام “اسارت در سطح” منتشر کردیم. حال، “تندیسی به یاد حسن” بخش سوم این مجموعه است:
من مجسمه ساز نیستم ، و البته نخواهم بود . در واقع اصالتِ لازم رو برای مجسمه سازی ندارم . چند مجسمه ای هم که تا به حال ساختم درواقع دخالتِ بی جایی ست که برای ارضای حس کنجکاوی در حیطه هایی خارج از دانش و توانم کردم و بخاطرش از دوستانِ مجسمه سازم پوزش میخوام … بهرحال همه ی ما گاهی اوقات دوست داریم در جایی سرک بکشیم که به ما ربطی ندارد . امیدوارم این کنجکاوی سرمان را بر باد ندهد …
شخصیت پردازیِ این مجسمه :
اسمش حسن بود … یعنی هست … اما همه صداش میکنن حسن تک پا … تو هفت سالگی پاش رفت زیر قطار … از اون موقع شد حسن تک پا … نتونست درس بخونه . نه اینکه نخواست . نشد … الان نزدیک پنجاه سالشه . یه دکه داره که توش چایی و باقالیِ داغ میده به مسافرا … مسافر که چه عرض کنم . بیشتر راننده های مینی بوس مشتریش میشن . یه درخت انگور کاشته کنار دکه ش که روی دکه ش و گرفته … انگور نمیده . ولی سایه میندازه رو حلبیِ سقفِ دکه ش … خودش میگه اون قطار زندگیش و ازش گرفت . زنش با بچه سر زا رفتن … هردوشون باهم … دیگه ازدواج نکرد … دلش میخواست میتونست راننده تریلی بشه بزنه به جاده ها . ولی خب واسه راننده شدن دوتا پا میخواست … این شد که حالا چایی میده به راننده ها … اونام دوسش دارن … دلش به این خوشه که راننده ها صداش نمیکنن حسن تک پا … میگن : حسن آقا
…
جنس : فلز و مواد
سال ساخت : یکهزار و سیصد و نود و سه