فرایند ذهنی هنرمندان برای اکثر ما پرسشبرانگیز بوده و آرتیستها هم بیشتر به گفتن کلیتی از کانسپت خود بسنده میکنند. چندی پیش با نیماد آذرگان عزیز گفت و گویی داشتیم که مورد استقبال خوانندههای هنرگردی واقع شد. همان طور که قول داده بودیم، دوباره به سراغ نیماد رفتیم و قرار شد از این به بعد در مجموعه پستهایی، به داستان پشت تابلوهایش پی ببریم. تابلوهایی که نیماد میکشد در واقع هرکدام داستانی مصورند و در این سری مجموعه میخواهیم خوانندهی داستانهایش باشیم.
ماه منیر اشراف زاده بود ، اما دلش نمیخواست باشد … شوهرش امیر ابراهیم با سرمایه ای که پدر ماه منیر به او داده بود تاجر فرش شده بود … ماه منیر دوست داشت بازیگر شود ولی خانواده اش به شدت با اینکه اورا روی صحنه ی تئاتر ببینند مخالف بودند . بارها زمزمه ی خاله هایش را میشنید که : بازیگری کار زنهای نجیب نیست و ماه منیر اعتبار و آبروی خانواده را به باد خواهد داد … امیر ابراهیم البته مخالفتی با اینکه همسرش بازیگر شود نداشت اما چون از طریق پدرِ ماه منیر به تجارت فرش رسیده بود ترجیح میداد سکوت کند و حمایتش را تنها در اتاق خواب و پشتِ پنجره های بسته ابراز میکرد ، امیر ابراهیم مرد روشنفکری بود . روزنامه میخواند ، شعر میگفت ، صدای خوش آهنگی داشت و تار را به خوبی مینواخت . یکی از روزهای پایانی اسفند سال سی و دو وقتی که امیر ابراهیم برای خرید ماهی عید از خانه خارج شد . دیگر بر نگشت … به همین راحتی . حتی ماه منیر نفهمید که شوهرش زنده است یا مرده … نه جنازه ای . نه خبری و نه حتی نشانه ای از پای زنی دیگر در میان … از آن روز زندگی ماه منیر پریشان شد . فشار بی خبری تکه تکه از روانش را جدا میکرد و دور می انداخت . زندگی اش مثل ماندن در قوطی کنسرو ، فشرده و بلاتکلیف بود … پدر و مادرش تا وقتی زنده بودند تلاش می کردند شوهری برایش دست و پا کنند اما او هیچوقت زیر بار نرفت … اهل محل هم البته در ساختنِ داستان کوتاهی نمیکردند ، مثلا اینکه امیر ابراهیم را بعد از کودتا دستگیر کردند و در زندان است . کسی دیگر میگفت به چشم خود دیده که اورا کشتند و در یک ماشین سیاه به بیابان های قم بردند . زنی هم میگفت اسم امیر ابراهیم را از برادرزاده اش که در راه آهن کار میکند شنیده که با زنی دیگر قصد رفتن به پاریس را داشته و آنروز خرید را بهانه کرده و با آن زن فرار کرده است و حتما الان با او در پاریس خوشگذرانی میکند … دیگر کار به جایی رسید که حتی شایع شده بود امیر ابراهیم را از ما بهتران دزدیده اند و هرباری که زنان محل این را میگفتند جایی وسط انگشت شصت و اشاره شان را گاز میگرفتند و به سمتی نامعلوم تف میکردند . ماه منیر اما هیچکدام را باور نکرد . او به شوهرش ایمان داشت . از آنروز به بعد هیچوقت ماه منیر را کسی با لباس سپید ندید . کسی خنده های بلندش را نشنید . ماه منیر تنها زندگی کرد ، بدون فرزند و بدون خبری از شوهر … کسبه ی بازار هم گه گاه کمکی برایش جمع میکردند که پس میفرستاد … تنها درامدش هم اجاره ای بود که از حجره ی شوهر میگرفت . پدرش چند ماه قبل از مرگش این کار را کرده بود وگرنه ماه منیر اهل اجاره دادن آن حجره نبود … مردم در کوچه و خیابان به اینکه ماه منیر را پشت پنجره ببینند در حالی که پرده را با دستش نگه داشته و به جایی نامعلوم خیره شده عادت کرده بودند . کسی را میشناسم که میگفت روزی برای دادن نذری به خانه ی ماه منیر رفته و دیده که هنوز تنگ ماهی پر از آب اما خالی روی میز وسط پذیرایی ست … این تنها تصویری ست که از ماه منیر میشناسم . عمیق وغمگین اما پریشان … یکی از روزهای پایانی اسفند سال نود و دو وقتی که اهل محل برای خرید ماهی عید از خانه خارج میشدند . دیگر ماه منیر پشت پنجره نبود …
بخش دوم این مجموعه را با عنوان “اسارت در سطح” بخوانید.
یک پاسخ
سلام . کامنت گذاشتن تو سایت شما خیلی کار سختیه ولی این تابلو و داستانش ارزش این کار و داشت . عالی بود . خسته نباشید میگم بهشون .