چندی پیش با نیماد آذرگان عزیز گفت و گویی داشتیم که مورد استقبال خوانندههای هنرگردی واقع شد. همان طور که قول داده بودیم، دوباره به سراغ نیماد رفتیم و قرار شد از این به بعد در مجموعه پستهایی، به داستان پشت تابلوهایش پی ببریم. تابلوهایی که نیماد میکشد در واقع هرکدام داستانی مصورند و در این سری مجموعه میخواهیم خوانندهی داستانهایش باشیم. پیشتر بخش نخست این مجموعه را با نام “ماه منیر” منتشر کردیم. حال، “اسارت در سطح” بخش دوم این مجموعه است:
این روزها تورا بی آنکه باشی همه جا با خودم برده ام … برایت چای دم میکنم و تو از نگرانی هایت میگویی … وقت شستنِ لیوانها احتمالا در مورد پیرزن همسایه حرف میزنم که چقدر پرحرف است و وقتی می آید دم در تا از سر و صدای دیشب گربه ها روی سقف خانه اش حرف بزند ،عصایش را میگذارد لای در که آن را نبندم … بعد برایت شلیل قرمز می آورم ، ازهمانها که دوست داری ، نه نرم و نه سفت ، ولی درشت … غرغرهایت را هم میشنوم وقتی میگویی : خوردن اینا کثافتکاریه ، همه ی وجود آدم نوچ میشه ، و من از خنده های ریزریز ات دلم غنج میرود … نقاشی جدیدم را نشانت میدهم و تو با همان خنده هایی که ردیف دندانهای بالایی ات را نشانم میدهد و من عاشقشان هستم میگویی : برام توضیح نده ، دوست دارم خودم کشفش کنم ، و بعد که چیزی کشف نمیکنی برای اینکه دلم را بدست بیاوری میگویی : اونقدر کارهات سنگینه که به عقل من نمیرسه ، بیا برام توضیح بده . کمی بعد از غروب خودم برایت شام درست میکنم ، از همان سوسیس تخم مرغ هایی که همیشه ی خدا میسوزد و تو هم همیشه ی خدا بدون اینکه به رویم بیاوری می خوری و میگویی : بهترین سوسیس تخم مرغی بود که خوردم … بعد از شام باهم میرویم قدم میزنیم و تو ناغافل دستهایت را در جیب من میگذاری و میگویی : بزار ببینم چقدر پول داری ، ولی با اینکه میبینی خبری از پول نیست درش نمی آوری ، من هم میگویم : جیب من و تو گشاد کردی پول نمی مونه توش ، و تو هم میگویی : حالا که گشاد شده توام دستت و بزار شاید اندازه شد و منم از خدا خواسته دستهایم را گره میزنم توی گرمای کمی خیسِ دستهایت … آخر شبها هم خودم برایت شیر گرم میکنم ، بزور به خوردت میدهم و تو هم مثل همیشه غر میزنی که شیر گرم دوست نداری ، ولی هیچوقت دست من را رد نمیکنی و تا تهش میخوری … لحاف را هم حتی خودم رویت میکشم و چون میدانم قلقلکی هستی کلی قلقلکت میدهم و وقتی از خنده به سرفه افتادی نگرانت میشوم … لبهایت را میبوسم . همانها که وقتِ اخم هم گوشه هایش میخندد . پشت گردنت را نوازش ميکنم … سرت را در بغلم جا میکنی و میگویی : برام فال حافظ میگیری ؟ من هم بلند میشوم و همان حافظِ چاپ سنگی را که دوست داری برایت می آورم و بعد از فاتحه به نیت تو باز میکنم … “همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس . که دراز است ره مقصد و من نو سفرم” … اینها کار هر روز من است … هرشب ، بی آنکه باشی نگاهت میکنم و میگویم : مرسی که هستی … و تو ، بی آنکه باشی لبخند میزنی و میگویی : همیشه و همه جا کنارتم دیوونه … کلید با تو نبودنم را گم و گور کرده ام . پیدایش هم نخواهم کرد ، به دنبالش هم نخواهم گشت ، حتی اگر تا ابد به دری خیره شوم که باز نخواهد شد.